ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

متن : عشقی که آخرش بن بسته

 !!!بنام خداوند که اگر حکم کند همه در درگاهش محکومیم!!! 

با سلام عرض تمام بزایدد کنندگان این داستان یا خاطره غم انگیز شاید برای خیلی ها این اتفاق بد افتاده  پسریا دختر

لطفا این داستانو کامل بخونید بسیار غم انگیزه و   پند آموز!!!

بنده امیرحسین هستم کوچیکتون از حالا خاطراتمو با یک دختر شیرازی شروع میکنم!!


 1.5 روزی روزگاری در دنیای مجازی یا(اینترنت) خودمون در یک روز بارانی یک اتفاق افتاد که این اتفاق زیاد در روز میوفتد ولی هر کدومشون با هرکسی فرق میکنن . شاید در نظرتون بگیر مثلا چه کاریه و چه اتفاقی افتاده است ....و شایدم بیشترتون که این داستان را میخوانید بدونید چیه...  درسته {چت} یکی از ارتباط هایی در اینترنت هست که دختر و جنس مخالفش را بهم میرسانن و باهم آشنا میشوند ....  روزی روزگاری در یک چت روم بزرگ که مدیرش امیرحسین بود با یک دختر آشنا شد که اسمش بود فاطمه و ناظر اون چت روم بود 

امیرحسین متولد1377بود و دخترک1376


.......


  

***

من اهل گرگانم و فاطمه هم اهل شیراز یکی از شهراش که نمیگم

شروع داستان...

روز اول که بهش  پیشنهاد دوستی دادم فکر نمیکردم قبول کنه آخه خیلی معتقد بود به دین و زیاد با پسرا گرم نمیگرفت

رفتم توی خصوصیش و بهش گفتم سلام ! اونم جوابمو داد و همین جور داشتم سن وسالو و اهل کجایی هو ازین حرفا رو میپرسیدم.

بعدش باهش گرم گرفتمو ولی پیشنهاد دوستی رو ندادم تا یک روز گذشت بعدش بهش گفتم که من به تو علاقه دارم وبا تو احساس خوبی میکنم.دخترک اول مکسی کردو یکم طول کشید تا جواب بده بدش گفت همچنین بهش گفتم افتخار دوستی با میدی و شمارمو قبول میکنی؟

اول فکر نمیکردم که شمارشو بده ...ولی داد شماره رو 

شروع داستان از سخن گویی راوی !!

آن ها باهم 1 ماه خوش بودن و هر روز امیر با اس فاطمه بیدار میشد امیرحسین از یک خانواده نسبتاپولدار بودن و دخترک یا همون فاطمه از خانواده متوسط بودند.اونقدر اس هاشون زیاد بود که روزی میشد امیرحسین روزانه 5تومن شارز میخرید و با فاطمه اس بازی میکردن و وقتی به فاطمه زنگ میزد بالای 10دقیقه باهش حرف میزد...

 همین جوری که میفهمید دختر از پسربزرگ تر بود ولی از همون اول گفتن مهم عشقی هست که در قلبمون حکم فرماست و هر دوشون گفتن درست هست باید با هم و عقایدی و شرایطی که هر دومون داریم بیشتر باهشون آشنا بشیم ویک ماه بودن هردوشون باهم احساس خوشبخی و آرامش گرفتن هر دوشون با کنار هم بودن گرما میگرفتن. و هر دوشون به ازدواج فک می کردن ولی هر دوشون یک کابوس توی دلشون بود که اتفاقی بیوفتد و اون ها رو از هم جدا کنه وا  سیاهی بر دلشون حکم فرما کنه ولی وقتی که دختر ازین فکرا میکرد پسر بهش می گفت که دیه ازین فکرا نکن ولی وقتی که پسر به فکرش میرسید که وقتی از هم جدشیم چی میشه دختر به اوگفت: امیر و در جوابش گفت::: بیا هو دیه ازین فکرا نکنیم و فقط خوشبختی رو باهم ببینیم و امیر حسین هم به فاطمه قول داد که فقط به روزایی که باهم خوشبخت میشن فکر کنن و این روزا ادامه داشت تا یک روزی که خبری بدی به گوش پسر داشت میرسید میدونم نمیتونید فکرشو بکنید ولی فاطمه داشت از امیرحسین جدا میشد.و یک روز قبلش هی فاطمه به امیر می گفت که امیر اگه ی روزی من نتونم بهت اس بدمو از هم جدا بشیم چیکا میکنی بعدش امیر گفت منظورت چیه فاطمه ازین حرفا در جواب فاطمه گفت:امیر دارم گریه میکنم گفت چرا فاطمه از من چیز بدی شنیدی که نارحتت کرده ولی فاطمه گفت ن امیر ن ولی شاید برام ی اتفاقی بیوفته بعد امیربه او گفت اگه ازم جدا شی میرم خدکشی میکنمو و دیه دوست ندارم تو این دنیا بمونم و فاطمه به او گفت که تو هیچ وقت این کار رو نباید بخاطر من بکنی چون من لیاقتتو ندارم لیاقت تو بیشتر از منه و گفت امیر منو فراموش کن همین گفت دیه نمیتونم اس بدم دیه اس نده گفتم اخه چرا ...چرا فاطمه نباید بهت اس بدم گفت داداشم فهمیده تا این اس رو بهم داد بغض و گلوله های اشک در چشای امیرحسین سرازیر شد و به آسمون نیگاه کر و گفت ای خدا چرا من چرا من که اینقدر دوسش داشتم چرا من باید همیشه کابوس ببینم. و بعد از اون اس دیگه فاطمه اس نداد و گوشیشو خاموش کرد. و امیر انقدر از دوستای فاطمه پرسید که فهمید ک  فهمید فاطمه داره میره خونه ی خالش و فرداش میخواد بره خونه خواهرش چون داداشش دیه بدش میومد گفت دیه تا اخر تابستون نیا خونه و اما فقط داداشش می دونست و هیچ کدوم از اعضای خانوادش نمیدونستند .... 

 اون شب برای امیرحسین بد ترین روز عمرش در دلش شخناخته شد او در وجودش یک نیرو مادر زادی ای داره که میتونه بعضی اوقات اینده رو ببینه امیر حسین که بعد این خبر نارحت شد ولی تو ی رویاش دید که بازم بهش میرسه بعدش او به جنگل رفت وهمین طور که فاطمه خونه دختر خالش بود و جواب اس های امیرحسین رو نمیداد کم کم امیر ناامید شد از آینده ای که توی رویاش دیده بود که دوباره به فاطمه میرسه ولی او صبر و تحملشو کم کم داشت از دست میداد و ناامید میشد از دنیا ..... و امیر رفت که خودکشی کنه همون جور که به فاطمه گفته بود به فاطمه اس داد ولی فک کرد الکی میگفته و باور نکرد تا زنگ زد امیر که آخرای جونش بود با فاطمه حرف میزد فاطمه میگفت چرا امیر چرا این کارو کردی امیر با صدایی که فک میکردی از اخر یک غار میاد میگفت که من بهت گفتم تنهام نزار ولی فاطمه میگفت که اخه منو فراموش کن من لیاقت تورو ندارم میگفت

ادامه داستان برایتون میزارم لطفا لایک کنید و نظرتونو بدید تا داستان بعدی رو براتون بزارم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد