ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

متن عشقی ککه آخرش بن بسته قسمت دوم

فاطمه حال خوبی نداشت تغییری که توصداش رخ داده بود وبه خوبی میشد حس کنی...

 

لحظه ای بعد تنها صدای قطع شدن تماس فضاروپرکرد وگوشی ازدست امیرافتاد.........

 

فاطمه بی هوش کنار دخترخاله اش .........وامیرک معلوم نبودروحش

کجاست میان زمین وآسمان ..............

 

سامان بهترین دوست امیر کنارامیربود گنگ و مبهوت فقط میدونست باید امیر به بیمارستان ببره.

 

 

ساعتی بعد سامان کنار میزدکتر:دکترامیرباچی خودکشی کرده؟؟

 

_:ترامادول

 

_امیر؟ نه اون این کارونمیکنه

 

_این دیگه باید ازخودش بپرسی.........

 

اتاق301:امیرروی تخت بیمارستان چشمهایش را به سقف دوخته بود امیر

توی دنیای دیگهری سپری میکرد دنیای فاطمه...........

 

سامان تاوارد اتاق شد گفت:اه اه اه آخه لامصب ترامادول توبا اسمارتیس

 

اشتب گرفتی؟؟ مردم و زتده شدم نگاش کناااا!!!!

 

 

امیر صدای سامان نمیشنید اصلا نمیدونست سامان اومده تواتاق....

 

سامان نزدیک تخت شد دستشو جلوصورت امیربالا و پایین کردگفت:حواست کجاست امیر

هستی؟؟؟؟

 

امشب مرخصی هیچیت نیست ازمنم سالم تری........

 

امیرنگاه به سامان انداخت و تبسمی کرد.

سامان تودلش غوغایی بود فقط میخواست لبخندی مهمون لبان خشک وبی جان امیرکرده باشه.

ساعت( ) تلفن خونه ی امیربه صدادرآمد:مادرامیر:بله؟سلام خاله امیرامشب خونه ما میمونه نگران نشی ی

وقت؟؟؟ ...........پس ازصبح پیش شما بوده هرچی به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد؟نمیگه آخه من

نگران میشم؟_:آره خاله باهم کدنویسی میکنیم گوشیش شارژ باطریش تموم شده بود......._:باشه

پس بهش بگو فردازودبیادخونه_:باشه خداحافظ خاله جون فردااول صبح امیربدون اینکه چیزی

بگوید وچیزی بخوردازخونه سامان زد بیرون وراهی خانه شد. 2روز ازآن روز سردوخاموش

گذشت....12:30شب امیر روی تخت درازکشیده ودرافکارخودش غرق شده.........صدای اس

توجه امیررا به خودش جلب میکند.متن اس:سلام امیربیداری؟آره خودش بود

...........امیرخوشحال شد وشروع کردن به اس بازی درمورد اون روز شوم اینکه فاطمه بیهوش

شده بود وتنها شانسی ک داشت دخترخاله اش بود که فاطمه رو به بیمارستان برده

بود..........امیر:تروخدافاطمه بامن بمون اگه نمیتونیم اس بدی هر2هفته 1باراس بده بزاراسم من

تودلت حک شده بمونه....._باشه امیر_بااین حرفت خوشحالم کردی فاطمه جون

بعد2روزحالامیتونم راحت بخوابم...........فاطمه وامیرازهم خداحافظی کردن وباخیال راحت به

خواب رفتند.....

 

شرمنده اگه کم بود این قسمت چون بازدید داستان بالا بود برا همین مجبور شدیم اینجوری کم کم بزاریم راسشو هم بخواین آماده نبود ادامش

منتظر نظرات خوشکلتون و لایک هاتون هستیم

بوس بوس بوس

برای خوندن قسمت اولش اینجا"قسمت اول عشقی که آخرش بن بسه" کلیک کنید!!!

با تشکر

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد