ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

داستان عشق نیلو ( قسمت اول )

  داستان عشق نیلو                                 

داستان عشق نیلو

بگـم سـلام دل میگیــره

                                      بگم علیـــک دل میمیــــــره

                                                                                  فقط میگم دوست دارم این جوره کـه دل آروم میگیــــــره!

سلام دوستای گل بهشتی قبل اینکه بخوام گوشه ای از خاطرات زندگیمو براتون بنویسم خودمو معرفی میکنم من نیلوفرم عشق صابی همونی که خاطره ی خوب و لذت بخش عاشقیمونو براتون بازگوکرده منم میخوام از طرف خودم لحظات شیرین و تلخ زندگیمو براتون بنویسم

روزایی داشتم بسیار دلگیر کسل کننده تکراری_من بودمو دو دخترخاله که تقریبا هم سنیمو همیشه باهم بودیم نمیدونم تقدیره حکمته سرنوشته چیه که همشون بهم گره خوردن دخترخالم ندا خیلی باهوش زیرک و شیطون بودوهست هر3مون درحالت بسیار غمناک که اگه کسی حرفی میزد همونجا میزدیم زیر گریه ندا گفت بســــــه تا کی بشینیم مث ننه مرده ها همو نیگا کنیم بیاین یه کاری کنیم بگیم بخندیم شاد باشیم بهناز بهم نیگا انداختو گفت اخه چیکار کنیم؟ندا با قیافه ی بسیار شیطنت امیز گفت بیاین مزاحم شیم اینم بود قیافه ی من خنثی اینم بهنازمنتظر واینم ندانیشخند  گفتیم چجوری؟ندا گفت بیاین قرعه  هرکی اسمش دراومد شماره ی اونو بایکم تغییرات میگیریم بهناز که خیلی ترسو بود چون خونوادش شدیدا روش حساس بودن و شماره ی اون خطری بود نداهم که آب زیره کاهه و هیچ وقت خودشو به خطر نمیندازه موند منه بدبخـــــت فلک زده که همیشه با سادگیم چوب میخورمو سنــــگ! حالا از روی ناچاری قبول کردمو رفتیم تو فاز شیطنتیومزاحمتیزبان شماره من ایرانسل بود ینی من939بودم قرار شد 935بگیریم تا 938 بدبختانه همشون دختر بودن و با صدتا فوش مارو راهی میکردن سمت جهنم فک میکردن از طرف دوس پسرشونیمو داریم امتحانشون میکنیم خلاااااصه این شد که 914 گرفتیم من گفتم بابا وللش اینم دختره همینطور داشتم نق میزدم که دیدیم یه صدای کلفت از گوشی دراومد ندا یه چشمک زد بهناز خندید منم قلبم تن تن میزد استرس داشتم حالا حرف نزدیم اس دادیم گفت شما گفتیم پاکشوما خعـــــلی ذوق کرده بودیم بیش از حد انگار بهمون داشتن مدال طلا میدادن این اقا پسره مارو رد کرد دیدم ی شماره دیگه زنگ زدو ندا درجازد که از طرف همون شماره باشه چون من نه مزاحم داشتم نه چیزی وقتمون تموم شد نداوبهناز باید میرفتن من موندمو اتاقمو گوشیو این اقا پسره خدایا چیکار کنم چی بگم چه دروغی سرهم کنم انگار قبلا این کارا هماهنگ شده بود خیلی ساده و راحت همه چی پیش رفت من خودمو معرفی کردم ایشون معرفی کرد انگار نه انگار که مثلا من مزاحمم!!!!یه روز گذشت دوروز گذشت سه روز گذشت روزا همینطور گذشت و من دیدم که همون نیلوفر نیستم همونی نیستم که همش با تیک تاک ساعت روزامو سپری میکردم شاد بودم انگار اصلا غمی نداشتم بازم روز دیدار ما 3تا دخترخاله توخونه مامان بزرگ فرارسید ندا  گف چه خبر؟؟بازم بهت زنگ زدن؟دلم اشوب بود گفتم نه بابا خاموش کردم دوسه بار زد دیگه خسته شدو نزد ازش پنهون کردم دلیلشو نمیدونم چرا ولی.....

روزا همینطور با اس دادن سپری شد تااینکه من مشتاق شدمو صابی رو ببینم اون نمیتونست بیاد شهرمون و من هم نمیتونستم برم تنها چیزی که میتونست مارو بهم از قیافه بشناسونه ام ام اس بود خدا پدر ایرانسلو بیامرزه به درد خورد یجایی!!!حالا من به صابی میگم عکس بده صابی بمن میگه عکس بده اولش شک کردم گفتم اصلا من ازکجا بدونم این منو دوس داره یا چجوری بهش اعتماد کنمو عکسمو بدم  گفتم عکس چادری بدم   گنگ بودم و کلافه یه عکس معمولی انداختمو بهش فرستادم از شانس بده منو صابی نه برااون اومد نه برامن رف  عصاب نامیزون  حال نداشتم همش میخواستم دعوا کنم بایکی تااینکه عکس من رف بهش صابی هــــــــــی از من تعریف کرد منم میخواستم ناز کنم تا بیشتر ازم تعریف کنه و من هـــــــــــی میگفتم نه خیلی زشتم!!!صابی هم عکسشو داد یه قیافه ی بانمک ناز که بادیدنش بیشتر شیفتش شدم حالا برعکس شد صابـی هی میگف من زشتم من میگفتم به توچــه اخه عشق خودمه ومن باید نظر بدم نه تو!!!!!

صابی خیلی به دل نشین بودو مهربون جوری حرف میزد انگار هیچ غمی حزنی نداش واین اخلاقش تحسین برانگیز بود و برامن درس من همش به صابی دروغ میگفتم ینی اولش دروغ گفتمو به ناچار همش دروغ پشت سرهم میومد بهش گفته بودم بابام رییس بیمارستانه مامانم کارمنده و داداشم دندونپزشکه(بابام قنادی داره مامانم خونه داره داداشم کارمنده و درحال تحصیل)واین یه نوع برام عذاب وجدان بود نمیتونستم بهش بگم که هرچی گفتم دروغه میترسیدم ازم ناراحت شه و کلا عشق و عاشقی رته ته گفتم بیخی بذار فعلا بااین مشخصات باهاش باشم تاببینیم چی میشه این اقا صابی ما قرار بود برن مکــــــــه بدون من حاجی شد کشکی کشکی!!وقتی خبرشو بهم داد گف نیلو من میخوام برم مکه من 10روزی فوقش 15روزی نیستم درضمن برمم مکه نباید باهیچ دختری حرف بزنم ازاین حرفای اخوندی میزدو ملا بازی درمیاورد من طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم زودی میزدم زیر گریه میگفتم اخه مگه میخوایم چیکار کنیم ماهمو دوس داریم ازهمم دوریم مثلا چی باعث میشه که کارما گناه باشه و از حاجی شدن شما صلب شه؟خلاصه ناراحتیاو دل نگرونیا تا روز رفتن صابی ادامه پیدا کرد تااینکه  صابی خاموش شدو عرب سل گرفتو شمارشو رفیقش بهم دادو من هرچی گرفتم لامصب نگرف که نگرف طبق معمول تیک تاک ساعت رومخ گیردادنای مامان خانوم رو مخ حرفای اخوندیه صابی جان رومخ وامونده دیگه مخ نموند که تعطیل شد از بس به این چیزا فکریدم گررررررررررررفت شمارشو که زدم گرفت وای داشتم بال درمیاوردم مث دیوونه ها رو تختم میپریدم و چون تختم فنری بود داغون شدشخندهصابی گف بلـــــــه؟؟تودلم تو اون دوثانیه هزارتا بهش فوش که زهرمارو بله بعد چن روز زنگولیدم میگه بله با نازو ادا و صدا نازکی باهاش حرف زدم اروم گرفتم هی میخواستم متلک بندازم دلم نیومد روزها در انتظار کشیدن سپری میشد به دل تنگیام اضافه میشد وای خدا توهمچین شرایطی کسی که میتونه بیشترین تاثیر رو عصاب و روان ادم بذاره مامانـــــــه بخدا نمیدونم چرا همش بهم گیر میداد اخــــــــر باصدای بلند گریه کردم داد زدم که دس از سرم وردار بذار به بدبختــیم برسم قیافه ی مامانمتفکرقیافه ی منگریهوبازهم قیافه ی منعصبانیمامان منم که ماشالا هزار ماشالا کنجکاو بایه قیافه ی مهربون اومد پیشم تا ببینه چه خبـــره دخترم؟؟عزیزم؟؟یکی یدونم؟؟قیافه ی منسبزقیافه ی مامانماز خود راضیگفتم مامان جووووووووون هیچی نشده تنهام بذار!بالاخره صابی اومد مهمون داشتن سرش شیلوغ بود بمن وقت نمیکرد من ناامید شدم دیگه گفتم من براش اصلا مهم نیستم اون دوسم نداره اون رف مکه توبه کرد و میخواد اینجوری دکم کنه هی میگفتمو میگفتمو اشک میریختم تااینکه اس صابی خان اومد با هزار تا قربون صدقه منم که سرشار از نــــــــاز زودی باهاش اشتی کردم اخه فضولیم گل کرده بود ببینم چه خبرا چیکار کرد چیشد؟باهم حرف زدیمو خوابیدیمو فرداش بیدارشدیمو.....عاشق تر از روزای قبل بودیمو و این کاملا برامون شفاف بودش...روزای سخت من فرارسید روزایی که بی تابی میکردم برا دیدنش هرچی عکساشو میدیدم اروم نمیگرفتم همش بهونه همش...تو فیلما دیدین عاشقا میرن تو فکر معشوقا؟؟؟اهنگ گوش میدنو فک میکنن که جلو دوربینن؟؟دقیقا مث اونا شده بودم اهنگو باصدای بلند زانوهامو بغل چشامو میبستمو قیافه ی صابی رو تجسم میکردم تویه جای سرسبزی ک من میدوییدمو صابی دنبالم میکرد 


این داستان ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد