ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

یک فنجون قهوه



 

در زد ولی کسی جوابش را نداد. در اتاق را به آرامی باز کرد. اتاق تاریکی بود. دیوار هایش رنگ خود را از دست داده بود. در اتاق تنها یک میز و یک پنجره وجود داشت. از پنجره به هوای سرد بیرون نگاه کرد. به دانه های ریز برف که در حال انباشته شدن بر روی زمین بود نگاه کرد. قطره ای اشک از چشمانش به پایین لغزید. به خودش فکر می کرد. به تنهایی هایش. به روزگار سختی که پشت سر گذاشته بود. به آینده ای که معلوم نبود چه می شد. آیا واقعا ارزش گریه کردن را داشت؟


احساس تنهایی کرد. به آغوشی گرم نیاز داشت. به کسی که بتواند او را دَرک کند. نگاهش را از روی دانه های برف برداشت. به داخل اتاق نگاه کرد. اشک هایش را پاک کرد. یادش آمد که مرد نباید گریه کند!

 

...بقیه در ادامه ی مطلب..

به سمت میز رفت. میز خاک خورده بود. صندلی نیز اینگونه بود. بر روی صندلی نشست. چشمانش را بست و آرزویی کرد. چیزی می خواست که در آن لحظه آرامش کند. چشمانش را به هم فشرد سپس باز کرد. سینی ای کوچک بر روی میز ظاهر شده بود! درون آن فنجان قهوه بود. کنار دستش نیز یک روزنامه بود. میشد فهمید که از زمان چاپ شدنش مدت ها گذشته باشد. رنگ و رو رفته بود. دیگر جوهر جادویی نیز قدرت پاک نشدنی اش را از دست داده بود.

دیگر نمی توانست خود را کنترل کند. قهوه را برداشت ولی دستانش می لرزید. آن را سر کشید. قهوه تلخ بود،تلخ! همانند گذشته ی او! تلخی قهوه را به جان خرید. فنجان را کنار گذاشت و دوباره به پشت پنجره رفت. بارش برف تمام شده بود و باران می آمد. همان گونه که اشک از چشمانش سرازیر میشد. انگار هوا نیز سنگینی غمی سخت را به دوش می کشید. غم تنهایی. چشمانش از اشک پر بود. کسی چه می دانست، شاید او هم یک بار همدمی پیدا کند. آغوشی گرم! محبتی بی کران!


به سمت در رفت. بار دیگر به اتاق نگاه کرد. شاید این آخرین نگاه بود. شاید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد