دستم را که به دستگیره گرفتم، نالهی مبهماش بلند شد. پایم را روی پله گذاشته و به داخل خزیدم که نفسم بند آمد؛ با صدای خرد شدن چیزی، نگاهم به کف دوخته شد. سوسکهای زنده و خشک شده، زیر پایم خش خش صدا میکردند و خودشان را به کف کفشهایم میمالیدند. بوی تحملناپذیر و بدی که از تخلیه نکردنِ چاهِ فاضلاب در فضا پیچیده بود، حالم را بد میکرد.
بقیه داستان:
تارهای عنکبوت، آویزان از گوشههای مستطیلی شکل، موهایِ بلندِ بورِ داخلِ کاسهیِ روشوئی،
تیغهای که صورتی را اصلاح کرده بود، لکههایِ خون رویِ دستشوییِ فرنگی، سیفونِ نکشیده،
دستمالهای مچاله و خشک شدهی خونی با زمینی پر از سوسکهای مرده، خشک شده و
زندهای که صدای فس فسشان، تنم را جر میداد، بیشتر به آشفتگیام میافزودند! صدای
خندهها در گوشم بود؛ ـ حسابتو میرسم فسقلی ناقلا! خودم را کنار کشیدم: ـ مگه این که
خوابشو ببینی! و پا به فرار گذاشتم. همچنان داشت دورتادور حیاط، دنبالم میکرد که نفس بریده،
خودم را داخل دستشوئی انداختم و تا آمدم در را قفل کنم، آن را باز کرد و روبرویم ایستاد: ـ از
دست کی فرار میکردی؟! خندهام گرفت: ـ از دست تو... دستانش را دور کمرم انداخته و
پیشانیاش را به پیشانیام چسباند: ـ دیدی گفتم گیرت میندازم! به آرامی هلش دادم: ـ کو؟!
نتونستی که... که با شدت بیشتری خودش را بهم چسباند که داغ شدم... دستم را جلوی دهانم
گرفته و با شدت عق زدم، انگار تمام جانم داشت از گلویم بالا میآمد! لولهی آب گرم داشت
وسوسهام میکرد. دستم را به دیوار گرفته و سرم را به آن کوبیدم، محکمتر و محکمتر کوبیدم،
آنقدر کوبیدم تا اینکه چیزی داغ از روی پیشانیام سر خورد و به لب پایینیام رسید... خم شده و
تیغه را که گوشهای افتاده بود، به دست گرفتم. آن را به آرامی روی انگشتم و جای زخم دست
راستم کشیدم. زنگ زده و کند شده بود. انگاری چیزی داشت ته دلم کشیده میشد! صدای
جیغی مبهم و عجیب در سرم پیچید و تیغ از دستم افتاد. انگشتانی وحشی موهایم را چسبید و
کشید، سرم به دیوار کوبیده شد، درد تا فرق سرم بالا آمد و دوباره عق زدم. ترسیدم و با گریهای
بیامان و انعکاس دردهایم روی دیوارهای مستطیلی شکل دستشوئی، خودم را به در و دیوار
کوبیدم! رد انگشتانم روی آینهی غبار گرفته، جا باز کردند طوریکه چشمان خون گرفتهی آینه، زل
زده بودند درون چشمانم... سرم داشت گیج میرفت و خون، بیامان از پیشانی شکافتهام جریان
داشت، دردی به اندازهیِ همهیِ مسکنهایِ داروخانه، درون قلبم بالا و پایین میشد! صورتم را
نردیکتر بردم، با نفس گرمم بخار گرفت و دوباره تار شد. دستی به نرمی از پشتم سر خورد و دور
کمر و شکمم حلقه شد، بیقرار و عصبی، سرم را روی شانهاش گذاشتم که به نرمی فشارم
داد: ـ خوبی؟! سر تکان دادم: ـ نه... و اشکهایم از گوشهی چشمم، داخل گوشهایم سر
خوردند. پنجههایش داخل موهایم خزیدند و صدای مهربان عجیبش گوشم را کرد: ـ باز چی شده
آمپر چسبوندی؟! مگه قرار نشد هروخ موتورت داغ کرد، فقط به خودم بگی؟! و خنده سر داد: ـ
دیوونه من باهاتم! به صدای اساماس موبایلم، ترس ورم داشت و از جا پریدم. تا سرم را خم
کردم، اشکهایم روی صفحه ریختند که با فریادی بیامان، دوباره گریه سر دادم که صدای گریهام
درون چهار دیواری پیچید و به خودم برگشت. خوف برم داشت! دوباره با صدای زنگ اساماس،
نگاهم به گوشی کشیده شد؛ ـ کجائی عزیزم؟! ـ هروخ اسهامو گرفتی، لطفاً خبرم کن. هرچی
میزنگم، دسترس نمیدی... نگرانتم! نگاهم به سقف افتاد، عنکبوت داشت بالا و پایین میشد.
جیغ زدم، از بچگی ترسی عجیب از عنکبوت داشتم. بازوهایم را دور خودم حلقه زدم و گوشهای
نشسته و مچاله شدم. شیر آب را با بدبختی باز کردم که صدای آب داخل لوله پیچید و با شدت
فوران زد. سوسکها، دستمالهای خونی و تیغه همراه دردهایم روی آب شناور شده بودند،
کثافت از توالت بیرون زده و بوی بد به نهایت رسیده بود! آب رفته رفته داشت بالا میآمد و دیوارها
هر لحظه به هم نزدیکتر میشدند... با حالت تهوعی عجیب، دست چپم را به شکم بالا آمدهام
مالیدم و دست دیگرم را به دیوار گرفتم که نوک انگشتانم چیزی دلمه بسته را لمس کردند، نگاهم
به خون خشک شده و غبار گرفتهیِ رویِ کاشیهایِ صورتیِ رنگ باخته و جایِ بخیهیِ مچِ دستِ
راستم و تیغی با خون خشک شده که روی زمین افتاده و سوسکی روی آن دمر افتاده بود، افتاد!
با دردی شدید در شکمم و هق هقی خفه شده در عمق جانم، کنج دیوار کشیده شدم که با خیس
شدن شلوارم، چندشم شد.. خونی رقیق از کفشهایم بالا آمده و با آب جاری، تا کاسهی توالت
کشیده شد..!!!