ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..
ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

ღ ミ ◕قلب طلایی ◕ ミ ღ

زندگی شهد گل است..زنبور عسل می خوردتش..آنچه می ماند عسل خاطره هاست..

داستان های عاشقانه : ( بیست سال عشق یک لحظه اشتباه )





بیست سال عشق یک لحظه اشتباه
 
تلخ بود؟
شیرین بود؟
یادم نمی آید
کسی کنار پنجره خاطراتم به شیشه می کوبد
نمی شنوم چه می گوید
شکلک خفه شده ای با تمام احساس ، اسمش را بی خودی هجا می کند
لبخند ژکوند مرده ای روی چهر ه ی بی روحش مزه ی دهانم را تلخ کرده
آری
حتما تلخ بود
تلخ مثل قهوه های قجری که تنها مَثَلِ مرگ موشش به ما رسیده
خسته شده
کنار پنجره ی طبقه 21 ام شناور در هوا نیم نگاه به من
دارد از خوشه ای که خیلی شبیه انگور است
شکوفه ی گیلاس میچیند
و به پایین پرت می کند
عجب کابوسی شده
با هر شکوفه ی گیلاسی که میچیند آب میرود
کوچکو کوچکتر میشود
تا خودش هم به اندازه آخرین گلبرگ شکوفه ی گیلاس خوشه ی انگوری میشود
مثل دختر پریون با لباس عروس
روی آخرین گلبرگ بالا و پایین می پردو می رقصد
عجب مکافاتی شده
گلبرگ کنده می شود و او هم همراه گلبرگ رقص کنان می افتد
تند به سمت پنجره می دوم
پایم به گوشه ی قالیچه ی مامان بزرگ گیر می کند
با سر به گلدان شمعدانی می خورم
همه چیز تاریک شد.
***
سرماو گرمایی تنم را پر از عرق کرده
چشمهایم احساس می کنند
موها و صورتم
سرم را بر می گردانم
احساس همچنان ادامه دارد
اما اینبار سمتی از صورتم که رو به آسمان است احساس می کند
دوست دارم چشم هایم را بسته نگهدارم
اما درک احساس قوی تر شده
انگار کسی نوازشم می کند
صدای نفس هایش را می شنوم
چشمانم را باز می کنم
مسخ کافکا زیر صادق هدایت است
چشمانم را که می گردانم
باز همان چهر ه ی بی روح با لبخند ژکوند
سرم را به این سو و آن سو تکان می دهم
صدایم خفه شده
با دستانی بی گرما روی صورتم بازی می کند
سرم را به سویی می کشم تا از دسترسش خارج شوم
آخ
و حس عجیبی که اشکم را در می آورد
فاکنر با نگاه های فیلسوفانه اش انگار هنوز زنده است
چند نفس عمیق می کشم
آرام که میشوم
سرم را روی زانوانش بازمیگرداند و باز هم نوازش
سرم را بر می گردانم
لای فلسفه ی زندگی نیمی از دست نوشته ای با باد کولر تکان تکان می خورد
احساسم به هم میریزد
توی دلم ضعفی غلیظ با نمکی از غصه می نشیند
مگسی شوخ طبعیش گل کرده
روی لبم ورجه وورجه می کند
لبم را تکان میدهم
فوت می کنم
سرم را تکان میدهم
دوباره و دوباره باز میگردد
ملتمسانه نگاه چهره ی بی روح می کنم
شانه بالا می اندازد
باید معجزه ای بشود تا از شر این عذاب خلاص بشوم
ناگهان صدای جیغی می آید
آخرین گلبرگ کنده شد
عجب مکافاتی
او هم همراه گلبرگ شکوفه ی گیلاس افتاد
تند به سمت پنجره می دوم
پایم به گوشه ی قالیچه مامان بزرگ گیر کرد
الان است که با سر به گلدان شمعدانی بخورم
همه چیز تاریک شد
***
هنوز کسی نفهمیده چرا من نمیتوانم آب بخورم
گاهی مرا به سرزمین سپید پوشان می آورند
اینجا لبخندهای ژکوند
تکرار میشوند
روزها تکرار می شوند
شبها تکرار میشوند
انقدر تکرار میشوند تا من آرام شوم
بعد فقط لبخند ژکوند همیشگی می آید و مرا می آورد توی مفهوم همیشگی
اینجا خوب نیست
اینجا احساسم میان این بوها، اسم هاو کتاب ها با افکارم به جنگ بر می خیزد
راستی من خودم را اندیشمند می دانم
و تمام این کتاب ها که او می خواند به یک دست نوشته ی من هم نمی ارزد
اما چه فایده او که نمی فهمد
تازه برای فهمیدن خیلی دیر شده
از آخرین باری که کنار پنجره نشست و دست نوشته هایم را به باد داد ،خیلی وقت است که می گذرد
به او می خندیدمو می گفتم:
همه ی آنها را به باد بدهی با مغزم چه میکنی؟
.
.
.
شیدا نشسته بر لب پنجره ی رو به غروب آفتاب با چند برگه کاغذ سرگرم است و هر از گاهی یکی را درون هوا رها می کند
پاهایش را با نسیم عصر بازی می دهد و با ناز به ساسان که پشت لپ تاپ نشسته و تایپ می کند ، نگاه می کند
ناگهان
جیغ می کشد
ساسان دوان دوان به سمت پنجره می آید
شیدا خودش را به سمت پایین خم می کند و آخرین صفحه ی گیلاس را رها می کند
پای ساسان به قالیچه می گیرد
با سر به گلدان شمعدانی لب پنجره می خورد
از آن به بعد بود که لبخند شیدا ژکوند شد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد