اکنون قدم میزنم در کوچه باغ های حکایت...
هر قدم لحظه ای را در دیدگانم ظاهر می کند و خاطره ای را در ذهنم تداعی...
وجودم می لرزد...
ولی امروز...
کوچه باغ خالی از آن حکایت ها بود....حکایت هایی که لحظه به لحظه بچگیم با آن ها سپری میشد...
وحالا...
خاطره ای بیش نیست...
بچگی یعنی...بجای دلت سر زانوهات زخمی بشه....
بچگی یعنی دور بودن از گناه و همه ی مشکلات زندگی...
بچگی یعنی وقتی کسی باهات صحبت میکنه از خجالت با گل های فرش بازی کنی...
بچگی یعنی...
آرامش...
مهربونی...
خوشی...
کاش همیشه کودک بودیم و هیچ وقت بزرگ نمی شدیم...
دلم بچگی را می خواهد...
جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم آرامش بخرند؟...