ﮔﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ می شود ، ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ . . .
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻠﻒ می شود ، ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻋﻤﺮ . . .
ﻭ ﭼﻪ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﻣﯿﮑﺸﺪ ،
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ، ﻫﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ . . .!!!
ســــــــــخت است وقتی از شـــــــــدت بـــــــــــغــــــض
گــــــــــــلو درد بگیـــــــــــــری
و هــــــــــمــــــــه بگوینـــــــــد :
.
.
.
لــــــــبــــــاس گـــــــــــــرم بــپـــــــــــــــــــوش ....!!!
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است ، که مرا می خواند .
تنهایی را دوست دارم...
بی دعوت می آید،
بی منت میماند!
بی خبر نمی رود...
نبض َم
با پای تو میزان است
تند که می روی
سُست می شود
نرم که می آیی
تند می زند
پرویز فکرآزاد
جویبار لحظهها جاریست ...
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب
و اندر آب بیند سنگ ، دوستان و دشمنان را میشناسم.
من زندگی را دوست میدارم ، مرگ را دشمن .
وای ! اما با که باید گفت این ؟
من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجاء بردن !
جویبار لحظه ها جاریست...
اخوان ثالث
دلم تنگ شده
برای عکس هایی که پاره کردم و سوزانـدمشان.مـردمـاטּ حـسـود !
چـرا سـاڪـت ایـسـتـاده ایـد ؟شعرهایم را میخوانی…
و میگویی روان پریش شده ام !
پیچیده است … قبول!
اما من فقط چشمهای تو را مینویسم !
تو ساده تر نگاه کن…..
SAD AND ALONE!
نشد ادامه بدم این پست رو.
دوستان من، عزیزان این داستان را بخوانید :
زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل
جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی
را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.
مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست
گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد
بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد
که با آچار پسرش را تنبیه نموده
در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان
چهار انگشت دست پسر قطع شد
وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید
"پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !
آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست
بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد
حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی
اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن
انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودکشی کرد!
وقتی کوچکی دستانی هستند که اشکهایت را پاک کنند
وقتی بزرگ می شوی باید دستی باشی که اشکی
را پاک کنی و خنده ای بر لبی بنشانی ...
و این چه زیباست ...
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی ؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا ، تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ........!