یک آدمهایی هم هستند که اهل غر زدن نیستند. ناله نمیکنند.
حوادث و غمهای زندگیشان را نمیگیرند سر دست و سر هر گذری فریادش نمیزنند.بعضی آدمها هم هستند که آرام جانند.
از این دست آدمهایی که از بس بودهاند، از بس بودنشان رنگ عادت گرفته، هیچوقت نفهمیدهای چقدر عزیزند. حتما باید یک مدتی نباشند، اصلا رهایت کنند بروند آن سر دنیا تا بفهمی چقدر نیستند و چقدر بودنشان خوب است.از تو در این خانهها تنها همین خاک مانده
و نهالی در دلهامان
که فقط سالی ده روز
آبیاریاش میکنیم
امشب بوی خاک خیسخوردهات پاشید در سجادهام
و نهالم جان سالانه گرفت
حالا ما چه کار کنیم؟
برای تمام اشکهایی که بر چشمهایمان بستیم
برای سجادههامان که تنها سه بار در روز
باز میشود و بسته
برای بین الطلوعینهایی
که در خوشخوابها میگذرانیم
برای شکمهایی که به پیتزا عادت کرده است
برای چیزهایی که عادت کردهایم
برای تنها ترین عضو خانهمان
که هر شب بالای سرمان روی رحل
خواب مانده است
خواب ماندهایم
حالا ما چه کار کنیم؟
که حتی وقتی بیایی هم
وقتی بوی خاک خون خوردۀ سجادههایمان
بلند شود
در عطرهایمان خفه شدهایم
یا روی خوش خوابیم
یا دنبال عادتهایمان
سجادههایمان همین طور معطل مانده است
بیایی
تو …
کجاییم؟