آهنگ جدید و فوق العاده زیبای بنیامین باران به همراهی دکلمه مریم حیدرزاده, به نام بگو نمیری, با کیفیت بالا…
MP3 128
پیامک های عاشقانه جدید 93
واقعیت تلخ
گفتی می ایی منتظرت شدم
نبودی متاسف شدم برای همه انهایی که به خاطر کسی مجبور می شوند
به هر ناکسی التماس کنند
برای اینکه دروغ نگویند بزرگترین رویاها و دست نیافتنی رویاها را در سر می پرورانند رویاهایی که هرگز واقعیت ندارند
برای خودم هم متاسفم که مجبور شدم به خاطرت بزرگترین دروغها را باور کنم
امثال من برای خوشبخت شدن همیشه باید اول از تو"..و امثال تو"..بگذرند
تویی که به من یاد دادی برای گذشتن از دوراهی باید بین عشقهای پوشالی و واقعیتهای تلخ یکی را انتخاب کرد متاسفم برای خودم.. همین!
کوچکتر که بودم فک میکردم تنهایی یعنی وقت هایی که هیچکی خونه نیست!
اما در اصل...
تنهایی یعنی.. این همه آغوش برات بازه اما تو همونو میخوای که که کنارت نیست...
تنهایی یعنی... ببینی گوشیت از خودت ساکت تره...
تنهایی یعنی.... خیلی وقته دستام با لیوان چایی گرم میشه....
تنهایی یعنی... کلی جمله ی قشنگ تو گوشیت داری ولی کسیو نداری که واسش بفرستی....
تنهایی یعنی.... کسی نباشه وقتی میری بیرون از بودن با اون لذت بری....
تنهایی یعنی... تو خیابون وقتی دو نفر کنار هم خوشحال ببینی با یه لبخند تلخ نگاه کنی و بگی چی میشد تو هم الان کنارم بودی...
در خانه ی چشمانت،خوش جلوه گری پیدا
زان جلوه نهادستی،در خانه ی ما غوغا
همراه تو گر باشد،روی خوش فردایم
ورنه تن افسرده،کی دم زند از فردا
در دامن عشق من،چون جشنی و سودایی
یاد تو سروری را،کرده به دلم برپا
با یک نگه تو شد،غمگینی ما مستی
چون صبح دل انگیزی،شب های دل تنها
از هرم نفس هایت،تا گرمی دستانت
شد تشنه ی هر آتش،دیوانه دل شیدا
در دامن تنهایی،گر بی تو بماند دل
هرگز نتوان ماند،از ما اثری برجا
همراه تو می مانم،گر با تو خطر باشد
عاشق شده ام عاشق،پروا نکنم پروا
با من تو اگر باشی،بر مه نتوان افتد
هرگز نگه هامون،با روی تو در شبها
اکنون قدم میزنم در کوچه باغ های حکایت...
هر قدم لحظه ای را در دیدگانم ظاهر می کند و خاطره ای را در ذهنم تداعی...
وجودم می لرزد...
ولی امروز...
کوچه باغ خالی از آن حکایت ها بود....حکایت هایی که لحظه به لحظه بچگیم با آن ها سپری میشد...
وحالا...
خاطره ای بیش نیست...
بچگی یعنی...بجای دلت سر زانوهات زخمی بشه....
بچگی یعنی دور بودن از گناه و همه ی مشکلات زندگی...
بچگی یعنی وقتی کسی باهات صحبت میکنه از خجالت با گل های فرش بازی کنی...
بچگی یعنی...
آرامش...
مهربونی...
خوشی...
کاش همیشه کودک بودیم و هیچ وقت بزرگ نمی شدیم...
دلم بچگی را می خواهد...
جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم آرامش بخرند؟...
دلم میخواهد آنشرلی باشم..تصور کنم..با خیالاتم زندگی کنم...با خیال بودن تو..
حالا که نیستی میخواهم تصور کنم هستی..همین نزدیک ها..کنار من..!
میخواهم همانند آنه با خود بگویم اشکالی ندارد..تصور میکنم..!!!
دل به هر کسی بستم چیزی جز توهم ناشی از تنهایی برای من نبود
در این دریای عشقهای یکطرفه غرق شدم و همیشه در رویاها دنبای واقعیت گشتم اما همیشه واقعیت چیزی نبود که من می خواستم
تمام لحظه های پاک کودکانه ام پر شد از کابوس سرد و یخ زده اما هر جوری بود سرم را با دروغ هایی که به خودم می گفتم گرم می کردم
در حالی که هیچ کس خبری از دلم نداشت که چگونه در خوشیهای زود گذرم ذره ذره دارم می پوسم
اگر چه می دانم هیچ چیزی بی حکمت نیست اما من حالا از همه انچرا که برایم بعد از ان همه تنهایی ماند با تمام وجودم خدا را شکر کردم چرا که تقدیرم همین بود و من مقصر نبودم
پس خدایا! بابت همه انچرا به من دادی و یا مصلحت نبود بدهی شکر...
بگذار نباشم ...
باید از محشر گذشت
این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاستشهریـار
تصاویر فوق العاده ویژه روحیه گرفتن دختران : )
پسرا هم سعی کنید بفهمید دختر یعنی...
دختر یعنی
بگـم سـلام دل میگیــره
بگم علیـــک دل میمیــــــره
فقط میگم دوست دارم این جوره کـه دل آروم میگیــــــره!
سلام دوستای گل بهشتی قبل اینکه بخوام گوشه ای از خاطرات زندگیمو براتون بنویسم خودمو معرفی میکنم من نیلوفرم عشق صابی همونی که خاطره ی خوب و لذت بخش عاشقیمونو براتون بازگوکرده منم میخوام از طرف خودم لحظات شیرین و تلخ زندگیمو براتون بنویسم
روزایی داشتم بسیار دلگیر کسل کننده تکراری_من بودمو دو دخترخاله که تقریبا هم سنیمو همیشه باهم بودیم نمیدونم تقدیره حکمته سرنوشته چیه که همشون بهم گره خوردن دخترخالم ندا خیلی باهوش زیرک و شیطون بودوهست هر3مون درحالت بسیار غمناک که اگه کسی حرفی میزد همونجا میزدیم زیر گریه ندا گفت بســــــه تا کی بشینیم مث ننه مرده ها همو نیگا کنیم بیاین یه کاری کنیم بگیم بخندیم شاد باشیم بهناز بهم نیگا انداختو گفت اخه چیکار کنیم؟ندا با قیافه ی بسیار شیطنت امیز گفت بیاین مزاحم شیم اینم بود قیافه ی من اینم بهناز واینم ندا گفتیم چجوری؟ندا گفت بیاین قرعه هرکی اسمش دراومد شماره ی اونو بایکم تغییرات میگیریم بهناز که خیلی ترسو بود چون خونوادش شدیدا روش حساس بودن و شماره ی اون خطری بود نداهم که آب زیره کاهه و هیچ وقت خودشو به خطر نمیندازه موند منه بدبخـــــت فلک زده که همیشه با سادگیم چوب میخورمو سنــــگ! حالا از روی ناچاری قبول کردمو رفتیم تو فاز شیطنتیومزاحمتی شماره من ایرانسل بود ینی من939بودم قرار شد 935بگیریم تا 938 بدبختانه همشون دختر بودن و با صدتا فوش مارو راهی میکردن سمت جهنم فک میکردن از طرف دوس پسرشونیمو داریم امتحانشون میکنیم خلاااااصه این شد که 914 گرفتیم من گفتم بابا وللش اینم دختره همینطور داشتم نق میزدم که دیدیم یه صدای کلفت از گوشی دراومد ندا یه چشمک زد بهناز خندید منم قلبم تن تن میزد استرس داشتم حالا حرف نزدیم اس دادیم گفت شما گفتیم پاکشوما خعـــــلی ذوق کرده بودیم بیش از حد انگار بهمون داشتن مدال طلا میدادن این اقا پسره مارو رد کرد دیدم ی شماره دیگه زنگ زدو ندا درجازد که از طرف همون شماره باشه چون من نه مزاحم داشتم نه چیزی وقتمون تموم شد نداوبهناز باید میرفتن من موندمو اتاقمو گوشیو این اقا پسره خدایا چیکار کنم چی بگم چه دروغی سرهم کنم انگار قبلا این کارا هماهنگ شده بود خیلی ساده و راحت همه چی پیش رفت من خودمو معرفی کردم ایشون معرفی کرد انگار نه انگار که مثلا من مزاحمم!!!!یه روز گذشت دوروز گذشت سه روز گذشت روزا همینطور گذشت و من دیدم که همون نیلوفر نیستم همونی نیستم که همش با تیک تاک ساعت روزامو سپری میکردم شاد بودم انگار اصلا غمی نداشتم بازم روز دیدار ما 3تا دخترخاله توخونه مامان بزرگ فرارسید ندا گف چه خبر؟؟بازم بهت زنگ زدن؟دلم اشوب بود گفتم نه بابا خاموش کردم دوسه بار زد دیگه خسته شدو نزد ازش پنهون کردم دلیلشو نمیدونم چرا ولی.....
روزا همینطور با اس دادن سپری شد تااینکه من مشتاق شدمو صابی رو ببینم اون نمیتونست بیاد شهرمون و من هم نمیتونستم برم تنها چیزی که میتونست مارو بهم از قیافه بشناسونه ام ام اس بود خدا پدر ایرانسلو بیامرزه به درد خورد یجایی!!!حالا من به صابی میگم عکس بده صابی بمن میگه عکس بده اولش شک کردم گفتم اصلا من ازکجا بدونم این منو دوس داره یا چجوری بهش اعتماد کنمو عکسمو بدم گفتم عکس چادری بدم گنگ بودم و کلافه یه عکس معمولی انداختمو بهش فرستادم از شانس بده منو صابی نه برااون اومد نه برامن رف عصاب نامیزون حال نداشتم همش میخواستم دعوا کنم بایکی تااینکه عکس من رف بهش صابی هــــــــــی از من تعریف کرد منم میخواستم ناز کنم تا بیشتر ازم تعریف کنه و من هـــــــــــی میگفتم نه خیلی زشتم!!!صابی هم عکسشو داد یه قیافه ی بانمک ناز که بادیدنش بیشتر شیفتش شدم حالا برعکس شد صابـی هی میگف من زشتم من میگفتم به توچــه اخه عشق خودمه ومن باید نظر بدم نه تو!!!!!
صابی خیلی به دل نشین بودو مهربون جوری حرف میزد انگار هیچ غمی حزنی نداش واین اخلاقش تحسین برانگیز بود و برامن درس من همش به صابی دروغ میگفتم ینی اولش دروغ گفتمو به ناچار همش دروغ پشت سرهم میومد بهش گفته بودم بابام رییس بیمارستانه مامانم کارمنده و داداشم دندونپزشکه(بابام قنادی داره مامانم خونه داره داداشم کارمنده و درحال تحصیل)واین یه نوع برام عذاب وجدان بود نمیتونستم بهش بگم که هرچی گفتم دروغه میترسیدم ازم ناراحت شه و کلا عشق و عاشقی رته ته گفتم بیخی بذار فعلا بااین مشخصات باهاش باشم تاببینیم چی میشه این اقا صابی ما قرار بود برن مکــــــــه بدون من حاجی شد کشکی کشکی!!وقتی خبرشو بهم داد گف نیلو من میخوام برم مکه من 10روزی فوقش 15روزی نیستم درضمن برمم مکه نباید باهیچ دختری حرف بزنم ازاین حرفای اخوندی میزدو ملا بازی درمیاورد من طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم زودی میزدم زیر گریه میگفتم اخه مگه میخوایم چیکار کنیم ماهمو دوس داریم ازهمم دوریم مثلا چی باعث میشه که کارما گناه باشه و از حاجی شدن شما صلب شه؟خلاصه ناراحتیاو دل نگرونیا تا روز رفتن صابی ادامه پیدا کرد تااینکه صابی خاموش شدو عرب سل گرفتو شمارشو رفیقش بهم دادو من هرچی گرفتم لامصب نگرف که نگرف طبق معمول تیک تاک ساعت رومخ گیردادنای مامان خانوم رو مخ حرفای اخوندیه صابی جان رومخ وامونده دیگه مخ نموند که تعطیل شد از بس به این چیزا فکریدم گررررررررررررفت شمارشو که زدم گرفت وای داشتم بال درمیاوردم مث دیوونه ها رو تختم میپریدم و چون تختم فنری بود داغون شدشصابی گف بلـــــــه؟؟تودلم تو اون دوثانیه هزارتا بهش فوش که زهرمارو بله بعد چن روز زنگولیدم میگه بله با نازو ادا و صدا نازکی باهاش حرف زدم اروم گرفتم هی میخواستم متلک بندازم دلم نیومد روزها در انتظار کشیدن سپری میشد به دل تنگیام اضافه میشد وای خدا توهمچین شرایطی کسی که میتونه بیشترین تاثیر رو عصاب و روان ادم بذاره مامانـــــــه بخدا نمیدونم چرا همش بهم گیر میداد اخــــــــر باصدای بلند گریه کردم داد زدم که دس از سرم وردار بذار به بدبختــیم برسم قیافه ی مامانقیافه ی منوبازهم قیافه ی منمامان منم که ماشالا هزار ماشالا کنجکاو بایه قیافه ی مهربون اومد پیشم تا ببینه چه خبـــره دخترم؟؟عزیزم؟؟یکی یدونم؟؟قیافه ی منقیافه ی مامانمگفتم مامان جووووووووون هیچی نشده تنهام بذار!بالاخره صابی اومد مهمون داشتن سرش شیلوغ بود بمن وقت نمیکرد من ناامید شدم دیگه گفتم من براش اصلا مهم نیستم اون دوسم نداره اون رف مکه توبه کرد و میخواد اینجوری دکم کنه هی میگفتمو میگفتمو اشک میریختم تااینکه اس صابی خان اومد با هزار تا قربون صدقه منم که سرشار از نــــــــاز زودی باهاش اشتی کردم اخه فضولیم گل کرده بود ببینم چه خبرا چیکار کرد چیشد؟باهم حرف زدیمو خوابیدیمو فرداش بیدارشدیمو.....عاشق تر از روزای قبل بودیمو و این کاملا برامون شفاف بودش...روزای سخت من فرارسید روزایی که بی تابی میکردم برا دیدنش هرچی عکساشو میدیدم اروم نمیگرفتم همش بهونه همش...تو فیلما دیدین عاشقا میرن تو فکر معشوقا؟؟؟اهنگ گوش میدنو فک میکنن که جلو دوربینن؟؟دقیقا مث اونا شده بودم اهنگو باصدای بلند زانوهامو بغل چشامو میبستمو قیافه ی صابی رو تجسم میکردم تویه جای سرسبزی ک من میدوییدمو صابی دنبالم میکرد
این داستان ادامه دارد....
جدیدترین کارت پستال های عاشقانه فارسی
برای دیدن کارت پستال های بیشتر به ادامه مطلب بروید...
فاطمه حال خوبی نداشت تغییری که توصداش رخ داده بود وبه خوبی میشد حس کنی...
لحظه ای بعد تنها صدای قطع شدن تماس فضاروپرکرد وگوشی ازدست امیرافتاد.........
فاطمه بی هوش کنار دخترخاله اش .........وامیرک معلوم نبودروحش
کجاست میان زمین وآسمان ..............
سامان بهترین دوست امیر کنارامیربود گنگ و مبهوت فقط میدونست باید امیر به بیمارستان ببره.
ساعتی بعد سامان کنار میزدکتر:دکترامیرباچی خودکشی کرده؟؟
_:ترامادول
_امیر؟ نه اون این کارونمیکنه
_این دیگه باید ازخودش بپرسی.........
اتاق301:امیرروی تخت بیمارستان چشمهایش را به سقف دوخته بود امیر
توی دنیای دیگهری سپری میکرد دنیای فاطمه...........
سامان تاوارد اتاق شد گفت:اه اه اه آخه لامصب ترامادول توبا اسمارتیس
اشتب گرفتی؟؟ مردم و زتده شدم نگاش کناااا!!!!
امیر صدای سامان نمیشنید اصلا نمیدونست سامان اومده تواتاق....
سامان نزدیک تخت شد دستشو جلوصورت امیربالا و پایین کردگفت:حواست کجاست امیر
هستی؟؟؟؟
امشب مرخصی هیچیت نیست ازمنم سالم تری........
امیرنگاه به سامان انداخت و تبسمی کرد.
سامان تودلش غوغایی بود فقط میخواست لبخندی مهمون لبان خشک وبی جان امیرکرده باشه.
ساعت( ) تلفن خونه ی امیربه صدادرآمد:مادرامیر:بله؟سلام خاله امیرامشب خونه ما میمونه نگران نشی ی
وقت؟؟؟ ...........پس ازصبح پیش شما بوده هرچی به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد؟نمیگه آخه من
نگران میشم؟_:آره خاله باهم کدنویسی میکنیم گوشیش شارژ باطریش تموم شده بود......._:باشه
پس بهش بگو فردازودبیادخونه_:باشه خداحافظ خاله جون فردااول صبح امیربدون اینکه چیزی
بگوید وچیزی بخوردازخونه سامان زد بیرون وراهی خانه شد. 2روز ازآن روز سردوخاموش
گذشت....12:30شب امیر روی تخت درازکشیده ودرافکارخودش غرق شده.........صدای اس
توجه امیررا به خودش جلب میکند.متن اس:سلام امیربیداری؟آره خودش بود
...........امیرخوشحال شد وشروع کردن به اس بازی درمورد اون روز شوم اینکه فاطمه بیهوش
شده بود وتنها شانسی ک داشت دخترخاله اش بود که فاطمه رو به بیمارستان برده
بود..........امیر:تروخدافاطمه بامن بمون اگه نمیتونیم اس بدی هر2هفته 1باراس بده بزاراسم من
تودلت حک شده بمونه....._باشه امیر_بااین حرفت خوشحالم کردی فاطمه جون
بعد2روزحالامیتونم راحت بخوابم...........فاطمه وامیرازهم خداحافظی کردن وباخیال راحت به
خواب رفتند.....
شرمنده اگه کم بود این قسمت چون بازدید داستان بالا بود برا همین مجبور شدیم اینجوری کم کم بزاریم راسشو هم بخواین آماده نبود ادامش
منتظر نظرات خوشکلتون و لایک هاتون هستیم
بوس بوس بوس
برای خوندن قسمت اولش اینجا"قسمت اول عشقی که آخرش بن بسه" کلیک کنید!!!